عاقبت بگذشت روز آشنایی
خیمه زد شام جدایی
یاد داری گفته بودی بارها
از دام زلفت کی کنم فکر رهایی
گفته بودی نیست پایان عشق ما را
تا خدا دارد خدایی
گفتم از آن ترس دارم
کز محبت روی پوشی
ساغر عشقم ننوشی
از دلت مهرم زدائی
خندهء مستانه ای بر روی لب های تو رقصید
برلبان من لبانت گرم لغزید
چنگ بردی بر سر زلفان مواج سیاهم
خیره در چشمم نگه کردی و گفتی
وحشی من کم بگو از بی وفایی ...
راستی زان روزها دیری گذشته
رفتی از من دل بریدی
دامن ازدستم کشیدی
این منم تنها اسیر درد هجران
این منم بیگانه از هر آشنایی
سلام
خوب مبنویسید.
به من سر بزن و اگه خواستی لینک کن و من هم لینک میکنم.
ببینم کجای این شعرا که همش از جدایی و رفتن و اینها بود میشه حرفهای عاشقونه؟ ما که مثبت مینویسیم تو میگی عاشقونه منفی مینویسیم میگی عاشقونه. خب من یکی از قسمتهای اصلی وبلاگم نوشتن شعره.برو یقه ی شاعراشو بگیر به من جه خب؟ اصلا من چطوری بنویسم خدا رو خوش میاد؟؟؟!!
مگه تو پیچ شمرونی که بپیچونمت؟
راهی که تو میروی جانا چراغونی هایش را من کرده ام.
خیلی وقته نیستین؟ ممکنه بازم هم باشین؟!
سلام
با تشکر سعی میکنم زود تر بیام
سلام. درد هجران از آن دردهای شیرین است و البته جانکاه!
سلام ممنون از نظرتون.