حمیدمصدق

  زند گی ماآدم ها پر از نقطه های تاریک وروشن است گاهی نقطه های

تاریک عمیق تر میشوند گاهی نقطه های روشن درخشان تر.

این شعر را خیلی دوست دارم چون زمان خواندن آن یکی از نقاط روشن

خاطرات من است.

توگل سرخ منی

توگل یاس منی

توجنان شبنم پاک سحری

نه از آن پاکتری

تو بهاری     نه بهاران از توست

هربهار از تو میگیرد وام این همه زیبایی را

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

ودر این راه تباه  عاقبت هستی خود را دادم

در دلم آرزوی آمدنت  می میرد

رفته ای اینک     اما آیاباز میگردی؟

چه تمنای محال   چه تمنای محال  خندهام میگیرد

دل من می سوزد که قناری هارا پر بستند

که پر پاک پرستوهای عشق را بشکستند

در میان من وتو فاصله هاست

گاه می اندیشم:

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمانت به من آرامش می بخشد

وتو چون مصرع شعری زیبا

سطر بزجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

میتوانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را میبخشی

بی تو می فهمیدم

چون چناران کهن  

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم  که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا میخوانی؟

نه دریغا  هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

بی تو.......اشکم  دردم  آهم

بی تو....احساس من از زندگی بی بنیاد

وندر این دوره ی بیداد گری ها    هردم

کاستن و کاهیدن و کاهش جانم کم کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو

بی تو ...مردم مردم

 گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی

روی تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را  ...

که  عجب عاقبت مرد...افسوس

داستان ها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو میرفتم  تنها ...تنها

وصبوری مرا کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو بر می گردم

دست من خالی نیست

کاروان های محبت با خویش ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت باز می گردم

تو به من میخندی

من صدا می زنم آی باز کن پنجره را

پنجره را می بندی

حرف را باید زد  درد را باید گفت

سخن از مهر من وجور تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنایی با شور ..جدایی با درد

و نشستن در بحت وفراموشی یا غرق غرور

سینه ام آیینه ای است با غبار غم

تو به لبخندی از این آیینه بزدای غبار

 

 

 

 

 

 

فرجام

ازمیکده ام رانده وآواره زمسجد

درشهر غریبم

دیوانه و بیگانه از این مردم عاقل

بی صبروشکیبم

یکسال دگر نیز ازاین عمرعبث رفت

بی حاصل وفرجام

ای بخت نکو خانه ی بی پایه ات آباد

گشتم به تو بدنام

یک عمر دراین دیر خراب از سرتدبیر

برچهره زدم رنگ

من خاک در پیر مغانم که به جامش

تابود صفابود

بر جان ودلم نقش وفا بود اگر سوخت

آری چه به جابود

ای دوست بیا می نگران در دل جام است

بدنام کدام است؟

زان ها که برفتند کسی هیچ ندانست

فرجام کدام است؟

چون برق گذر می کند این عمر گریزان

یک آه یک دم

ای دوست به فردا نه تو باز آیی ونی من

نی خسرو  و  نی جم

صافی بطلب    خاک در میکده هاشو

خالی ز ریا شو

بیزارم ازاین زهد فروشان ریایی

یک سینه صفا شو