جدایی (هما)

عاقبت بگذشت روز آشنایی 

خیمه زد شام جدایی 

یاد داری گفته بودی بارها 

از دام زلفت کی کنم فکر رهایی 

گفته بودی نیست پایان عشق ما را 

تا خدا دارد خدایی 

گفتم از آن ترس دارم 

کز محبت روی پوشی 

ساغر عشقم ننوشی 

از دلت مهرم زدائی 

خندهء مستانه ای بر روی لب های تو رقصید 

برلبان من لبانت گرم لغزید 

چنگ بردی بر سر زلفان مواج سیاهم 

خیره در چشمم نگه کردی و گفتی 

وحشی من کم بگو از بی وفایی ... 

راستی زان روزها دیری گذشته 

رفتی از من دل بریدی 

دامن ازدستم کشیدی 

این منم تنها اسیر درد هجران 

این منم بیگانه از هر آشنایی