باران

صدای تق تق آب است 

که خود را می زند بر شیشه ای بسته 

که عاشق وار می ریزد به روی خاک 

هوا پر می شود از خاک آب خورده 

همه انسان ها همسایه ها 

در خواب خوش رفته 

تو باز هم لطف کردی 

در رحمان خود روی جهان تیره بگشودی 

همه دشت و دمن ـ باغ وچمن 

را یکسره سیراب کردی 

بدون هیچ فرق و تبئیزی 

و ما عادت شده 

بر الطاف جهان دارا 

فقط گوییم : 

که باران است می بارد

                                پریسا13/11/87

صاذق هدایت

 

                     ده جمله از صادق هدایت

 

 ۱:مشکلترین کارها این است که شخصی بتواند حقیقت

 

 را همان طوری که هست بگوید.

 

           

۲:خاصیت هر نسلی این است که آزمایش نسل گذشته 

 را فراموش کند. 

 

۳:تقلید عیب نیست دزدی و چپاول عیب است. 

 

۴:بچه هاآدم حسابیند/شعور دارند. 

 

۵:خبر نداشتن از کارهای دیگران آدم را اورژینال نمیکند 

باید خواند وشنید واگر عرضه داشت زیرش زد. 

 

۶:در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته 

در انزوا می خورد ومی تراشد. 

 

۷:آدم باید خودش سختگیر باشد. 

 

۸:هرشخصی با قوه ی تصور خودش شخصی دیگر را دوست دارد و از این قوه ی تصور خودش است که لذت 

میبرد. 

 

۹:آدم یا حرفی دارد یا ندارد وقتی حرف داردباید مهمترین 

شکلی را که باحرفش جور است انتخاب کند. 

 

۱۰:به یادگار نوشتم خطی به دلتنگی 

  به روزگار ندیدم رفیق یکرنگی

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                              ده جمله از صادق هدایت

حضور

تنها نشانه ی بودن حضور نیست چه بسیار کسان  

که هستند ولی حضورشان تصویری از عدم است 

وتنها حضور کافی نیست باید مفید هم باشی نه 

فقط برای خودت وکسب وکارت  باید بنی آدم از  

دست زبان و کلام ورفتارت در امان باشند آرامش 

داشته باشندلازم نیست چراغ در دست بگیری و 

دور شهر بگردی تا به یکی خیر برسانی از جمع 

کوچک خانواده ات شروع کن از چشمان آنها خود

را بنگر و ببین برای آنها چقدر حضور داری؟و این

حضور چقدر ارزش و رنگ ولعاب دارد؟بدون اینکه 

خودت را گول بزنی ببین چند نفر به تو تکیه کرده؟ 

تو بر چند نفر تکیه کرده ای؟و این که برای یک  

حضور موفق  هیج طبیب وحبیبی  بهتر از خودمان 

نیست چون هر کس خود بهتر می داند که چه 

کرده است.این روزها می توان حضور بهار را حس 

کرد.آرام بی سر صدا  و بی آزار وارد می شود 

با حضوری سبز . 

باآرزوی حضوری مثبت  برای من وشما سال نو مبارک.

 

شاه بیت

من ندانم که کیم 

من فقط می دانم 

که تویی  

شاه بیت 

غزل زندگی ام 

 

                                    حمید مصدق

برنده و بازنده

برنده...متعهد می شود. 

 بازنده...وعده میدهد.

 

 

برنده...گوش می کند. 

بازنده...فقط منتظر نوبت  برای حرف زدن است. 

 

 

برنده...گام های متعادلی بر میدارد. 

بازنده...دو نوع سرعت دارد یاخیلی تندیاخیلی کند. 

 

 

 

 برنده...میداند به خاطر چه مبارزه میکند و بر سر  

          چه چیز توافق میکند. 

 

بازنده...آنجاکه نباید سازش میکندوبه خاطر چیزی 

          که ارزش ندارد مبارزه میکند. 

 

برنده...میگوید:باید راه بهتری هم وجود داشته باشد. 

 

 بازنده...میگوید:تا بوده همین بوده وهست.

 

 

برنده...از اشتباهات خود درس میگیرد. 

بازنده...از ترس اشتباه کردن اقدام به هیچ کاری نمیکند.

 

برنده...وقتی اشتباه میکند میگوید:اشتباه کردم. 

 

 بازنده...وقتی اشتباه میکندمیگوید:تقصیرمن نبود. 

 

 

 

 برنده...در هرشرایطی آرامش وتعادل خودراحفظ میکند. 

بازنده...از اینکه دیگران از نقایص اوباخبرشوند همیشه 

           هراسان است.

 

  

برنده...مشکلی بزرگ را به اجزای کوچک تفکیک میکند 

         تاحل ان آسان شود. 

بازنده...مشکلات کوچک را آنچنان به هم می آمیزد که 

          دیگر قابل حل شدن نمی باشند. 

 

 

برنده...پس از بیان نکته ی اصلی لب از سخن فرو میبندد. 

بازنده...آنقدر حرف میزند که نکته یاصلی فراموش میشود.

 

 

 

 

 

برنده...ضعف های خود راتحت خدمت توانایی هایش

  

            میگیرد.

 بازنده...توانایی های خود را هدر میدهد زیرا که آنها 

          رادر خدمت به ضعف های خود به کار میبرد. 

 

 

 تولد امام رضا مبارک .با این آرزو که همیشه جزء برنده ها باشیم.

  

            

        

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جدایی (هما)

عاقبت بگذشت روز آشنایی 

خیمه زد شام جدایی 

یاد داری گفته بودی بارها 

از دام زلفت کی کنم فکر رهایی 

گفته بودی نیست پایان عشق ما را 

تا خدا دارد خدایی 

گفتم از آن ترس دارم 

کز محبت روی پوشی 

ساغر عشقم ننوشی 

از دلت مهرم زدائی 

خندهء مستانه ای بر روی لب های تو رقصید 

برلبان من لبانت گرم لغزید 

چنگ بردی بر سر زلفان مواج سیاهم 

خیره در چشمم نگه کردی و گفتی 

وحشی من کم بگو از بی وفایی ... 

راستی زان روزها دیری گذشته 

رفتی از من دل بریدی 

دامن ازدستم کشیدی 

این منم تنها اسیر درد هجران 

این منم بیگانه از هر آشنایی

جمله های پندآموز

هرگز قدرت خود را برای تغییر خودت دست کم

نگیر وهرگز قدرت خود را برای تغییر دیگران

دست بالا نگیر .

                     **********

یک ‌‌ذهن ضعیف مانند یک میکروسکوپ است

که حقایق بسیار ریز را بزرگ نمایی میکند ولی

حقایق بزرگ را نمی بیند.

                  *************

بزرگترین شانس شما ممکن است همین الان

در کنار شما باشد.

                *************

اگر شما در زندگی هیچ اشتباهی مرتکب

نمی شوید بدان معناست که تلاش زیادی

نمی کنید.

             **************

اگر می خواهی کاری صحیح انجام شود خودت

آن را انجام بده.

             *************

شریک زندگی خود را با دقت انتخاب کنید همین

یک انتخاب تعیین کننده ی۶۰درصداز خوشبختی

یا بدبختی شماست.

 *******************************            ****************************

حمیدمصدق

  زند گی ماآدم ها پر از نقطه های تاریک وروشن است گاهی نقطه های

تاریک عمیق تر میشوند گاهی نقطه های روشن درخشان تر.

این شعر را خیلی دوست دارم چون زمان خواندن آن یکی از نقاط روشن

خاطرات من است.

توگل سرخ منی

توگل یاس منی

توجنان شبنم پاک سحری

نه از آن پاکتری

تو بهاری     نه بهاران از توست

هربهار از تو میگیرد وام این همه زیبایی را

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

ودر این راه تباه  عاقبت هستی خود را دادم

در دلم آرزوی آمدنت  می میرد

رفته ای اینک     اما آیاباز میگردی؟

چه تمنای محال   چه تمنای محال  خندهام میگیرد

دل من می سوزد که قناری هارا پر بستند

که پر پاک پرستوهای عشق را بشکستند

در میان من وتو فاصله هاست

گاه می اندیشم:

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمانت به من آرامش می بخشد

وتو چون مصرع شعری زیبا

سطر بزجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

میتوانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را میبخشی

بی تو می فهمیدم

چون چناران کهن  

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم  که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا میخوانی؟

نه دریغا  هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

بی تو.......اشکم  دردم  آهم

بی تو....احساس من از زندگی بی بنیاد

وندر این دوره ی بیداد گری ها    هردم

کاستن و کاهیدن و کاهش جانم کم کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو

بی تو ...مردم مردم

 گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی

روی تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را  ...

که  عجب عاقبت مرد...افسوس

داستان ها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو میرفتم  تنها ...تنها

وصبوری مرا کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو بر می گردم

دست من خالی نیست

کاروان های محبت با خویش ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت باز می گردم

تو به من میخندی

من صدا می زنم آی باز کن پنجره را

پنجره را می بندی

حرف را باید زد  درد را باید گفت

سخن از مهر من وجور تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنایی با شور ..جدایی با درد

و نشستن در بحت وفراموشی یا غرق غرور

سینه ام آیینه ای است با غبار غم

تو به لبخندی از این آیینه بزدای غبار

 

 

 

 

 

 

فرجام

ازمیکده ام رانده وآواره زمسجد

درشهر غریبم

دیوانه و بیگانه از این مردم عاقل

بی صبروشکیبم

یکسال دگر نیز ازاین عمرعبث رفت

بی حاصل وفرجام

ای بخت نکو خانه ی بی پایه ات آباد

گشتم به تو بدنام

یک عمر دراین دیر خراب از سرتدبیر

برچهره زدم رنگ

من خاک در پیر مغانم که به جامش

تابود صفابود

بر جان ودلم نقش وفا بود اگر سوخت

آری چه به جابود

ای دوست بیا می نگران در دل جام است

بدنام کدام است؟

زان ها که برفتند کسی هیچ ندانست

فرجام کدام است؟

چون برق گذر می کند این عمر گریزان

یک آه یک دم

ای دوست به فردا نه تو باز آیی ونی من

نی خسرو  و  نی جم

صافی بطلب    خاک در میکده هاشو

خالی ز ریا شو

بیزارم ازاین زهد فروشان ریایی

یک سینه صفا شو

سالگرد عشق هما

 

بیا یک شب که برفی سخت می بارد

سپیدی تا افق ها میرود همراه تاریکی

خدا از لطف می پوشد تن لخت درختان را

میان جامه ای دیبا  سفیدودلکش وزیبا

و دنیا بر تن خود می کشد رخت عروسان را

من تو در کنار هم

جدا از شهر واز غوغای انسان هان

بری از رنج وحرمان ها

بنوشیم از لبان هم شراب بوسه ی شیرین

زبان دیده بگشاییم ودر دنیای خاموشی

برای سال دیگر توشه گیریم از نگاه هم

بیا یک شب که برفی سخت میبارد

دوباره چون دو آهوی بیابانی

شبی راتا سحرگاهان

به کنج خلوتی گرم از وجود هم

به پا سازیم سالگرد عشق دیرین را .